گرانفروشی ( داستانک )
واحد پیشگامان اندیشه | جمعه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۲، ۱۰:۴۷ ب.ظ
دو داستان در رابطه با
گرانفروشی و مجازات ... !
داستان اول
دو تومان و دو ریال
( اتفاق افتاده در گتوند)
گفته اند در زمان های نه چندان دور بقالی بود که یکی از اجناسش را 2 ریال گران تر می فروخت. از قضا موضوع گران فروشی این بقال به گوش پلیس آن زمان رسید.
آنها نیز با نقشه ای از عمل بد این بقال اطمینان خاطر یافتند.
رئیس پلیس به پسرکی که نزدیک بقالی بازی می کرد گفت: برو با این دو تومان فلان جنس را از این بقالی بخر اگر گفت این جنس دو تومان و دو ریال یا همان 22 ریال است دو ریال را نیز به او بده و جنس را بیاور.
پسرک به بقالی رفت و جنس مورد نظر را درخواست کرد و دو تومان به بقال داد. بقال گفت این جنس 22 ریال می باشد پسرک نیز دو ریال دیگر به بقال داد. همین که پسرک از بقالی بیرون آمد رئیس پلیس جلوی او سبز شد و گفت پسر جان چی خریدی؟ پسرک جنسی که در دستش بود را بطرف رئیس پلیس گرفت و گفت این جنس را
رئیس پلیس گفت: چند ریال
پسرک گفت: 22 ریال
رئیس پلیس روی جنس را نگاه کرد و رو به بقال گفت روی این جنس نوشته قیمت در تمام کشور 20 ریال چرا گرانفروشی می کنی؟
سر انجام موضوع به محکمه کشیده شد و قاضی بقال را به مبلغ 500 تومان و 2 ریال جریمه کرد.
بقال رو به قاضی کرد و گفت: آقای قاضی 500 تومان درست ولی این 2 ریال دیگر چیست؟
قاضی گفت: دو ریال برای این است که تا عمر داری سزای گران فروشی ات را فراموش نکنی.
..............................................................................................
داستان دوم
باطری قلمی
( اتفاق افتاده در عراق )
پدرم در یکی از خیابان های بغداد دکه ای که در آن همه چیز موجود بود داشت. روزی یک مشتری از پدرم یک باطری قلمی خرید که قیمت معمول آن 2ونیم ریال بود اما پدرم از آن مرد 3 ریال گرفت.
بعد از چند روز من و پدرم در دکه بودیم که ناگهان بلندگویی با صدای بلند مردم را بسمت دکه ما فرا می خواند. مردم کم کم دور دکه پدرم جمع شدند. مأمورین از ماشین پیاده شده و آن مرد هم که از پدرم باطری قلمی خریده بود نیز همراه آنان بود.
مأمورین از مرد پرسیدند: این همان دکه است؟
مرد گفت: بله خودش است.
یکی از مأمورین به مردم گفت این مرد گران فروش است. پس ای مردم تمام اجناس این دکه مال شماست بروید و بردارید.
مردم بطرف دکه هجوم برده و تمام اجناس را غارت کردند.
بعد از غارت دکه مأمورین پدرم را روی آسفالت خیابان خوابانده و چند ضربه شلاق زدند.
بعد از پخش شدن مردم و رفتن مأمورین پدرم دست مرا گرفت و گفت پسرم بیا برویم که می ترسم دفعه ی بعد مرا بکشند. اینطور شد که نه از آن شهر به شهر دیگر و یا به استان دیگر بلکه به کشور دیگری پناهنده شدیم.
( قابل ذکر است که حکمی که مأمورین آن کشور اجرا کردند طبق قانون آن کشور بر ضد گرانفروشی بوده است. و هدف ما از نقل این داستان ذکر نهی کردن این عمل زشت در قوانین همه جوامع می باشد. )
- ۹۲/۰۱/۱۶