غول ( داستان کوتاه )
واحد پیشگامان اندیشه | پنجشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۲، ۰۶:۴۷ ب.ظ
غــــــول
دو تا بچه یک غول را همراه خودشان آورده بودند و های های
می خندیدند،گفتم "این کیه". گفتند"عراقی". گفتم: چطوری اسیرش کردید؟
گفتند: از شب عملیات پنهان شده بود.
تشنگی بهش فشار می یاره و با لباس بسیجی های خودمون میاد تو ایستگاه صلواتی و شربت می خوره ولی بعد پول شربت رو حساب میکنه و اینطوری لو میره.
- ۹۲/۰۱/۱۵