خاطره جالب
واحد پیشگامان اندیشه | جمعه, ۱۰ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۰۲ ق.ظ
خاطره ای جالب ... از زبان یک افسر عراقی
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست
فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد
خیلی ناراحت شدم رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم
اونا رو چک کردم ، دیدم درسته رفتم جسدش رو ببینم
کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم:
اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت:
این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده
هر چی گفتم باور نکردند کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم
به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم
می خواستم اون رو توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم
اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم
به سرم زد اون جوون رو توی کربلا دفن کنم
چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد
خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود
او را در کربلا دفن کردم و رفتم
... سال ها از آن قضیه گذشت
بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است و اسیر شده
بعد از مدتی با اسرا آزاد شد
به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم:
چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی خوش سیما اسیر کرد
با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم
وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم
بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای
اون بسیجی گقت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم
قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم
می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید
راوی: ابو ریاض " از افسران زمان جنگ و از سیاسیون حال حاضر کشور عراق
منبع: حکایت فرزندان روح الله ۱ ، صفحه ۵۴ و ۵۵
- ۹۲/۰۸/۱۰